نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

یه کم درددل خودمونی

بهشون نگاه میکنم همینجور دارن بزرگ میشن قد میکشن نمیدونم بزرگ که بشن اینا رو بخونن چیزی به ذهنشون بیاد یا اینکه فقط واسه من خاطره میشن نیکی شیرین زبونم که به خاطرش مهمونیامون رو کنسل میکنیم خیلی جاها نمیریم خیلیا خونمون نمیان دختر دوست داشتنی من . اصلا و ابدا ناراحت این موضوع نیستم فقط میگم که بدونی چقدر دوستت دارم عزیز و باباجی که خیلی بچه هام رو دوست دارن دیگه سعی میکنن کم بیان و ما هم به همچنین وقتی بچه ها باباجی رومیبینن دو تایی میرن بغلش و پایین نمیان اون نیکان که فقط به بغل هم راضی نیست میگه راه ببر خسته میشه باباجی میگه یکی بیاد یکیشون رو بگیره . هیچکدوم رضایت نمیدنهر کدوم رو بگیریم گریه و شیون میکنن وقت شیرین ...
23 مهر 1393

تیکه هایی از جنس نیکی

اونروز تو ماشین نیکی با من سر جا بحث کرد بعدش دستش رو چرخوند محکم خورد تو چشمم من به حالت ناراحتی باهاش حرف نمیزدم باباش گفت از مامان معذرت بخواه تا بریم مغازه خوراکی بگیریم نیکی روش رو کرده به سمت شیشه بعد میگه خب من حرف بزنم هواس راننده پرت میشه ______________________________ یه روز هم بیدار نمیشد بره مهد بیدارش کردم که بره میگه مامان کسی که خوابه رو بیدار نمیکنن میذارن خودش بیدار بشه ______________________________ رفتیم بیرون یه نفر داره سیمان کاری میکنه 20 دقیقه زیر آفتاب بچه بغل منو وایسونده میگه میخوام نگاه کنم هر چی میگم این کار مرداست میگه ا میخوام یاد بگیرم هی از اون بنده خدا هم میپرسه عمو چرا اینجوری میکنی چیک...
17 مهر 1393

دست و پاشونم طلاست این بچه ها

بچه ها عشق مامان و بابا هستن گاهی میشینم پیششون بی بهونه بوسشون میکنم سرتا پاشون رو همه چاشون واسم شیرینه این شاهکار خلقت رو باید بوسید و شکر کرد تمام سرمایه و هستی ما هستن قدیما بچه ها لطف مادر و پدر رو میفهمیدن  نمیدونم شایدم من فکر میکردم که میدونن و وظیفه نیست الان کم کم همه چی میشه وظیفه طوری شده گاهی نیکی پاش رو میاره بالا میگه مامان بوسش کن ولی عاشششششق همین کاراتونم عزیزیییییزم نیکان هم یاد گرفته بلا جدیدا میزنه قدش(دستش رو میاره بالا که بزنیم به هم و ریسه میره از خنده) یا دستش رو میاره جلو و دست میده قشنگ بای بای میکنه بوس میکنه اما از دور چشمک میزنه به طریقه خودش (دوتا چشمش رو میبنده) فوت...
7 مهر 1393

انگشت نیکی

یه چند روزی خانم جان مهمان خانه ما بود من از بچگی دوسش داشتم و دارم ولی با وجود بچه ها یه کم سختمه از مهمان پذیرایی کنم ولی این سری آوردمش چند روزی پیشمون باشه طفلی از سر و صدای بچه ها فراری شد نیکان هم که به پر و پای من میپیچید و نمیذاشت کار کنم خانم جان گفت هویج و لوبیا سبز بگیر بذار فریزر ، بچه داری نمیتونی هی بری تازه بگیری منم از هرکدوم 2کیلو گرفتم نیکی که شکر خدا خیلی حرف گوش نمیده هر چی گفتم دست به چاقو نزن گفت میخوام کمک کنم زد دستش رو برید خیلی زیاد نبود ولی واسه نیکی زخم شمشیر بود کلی گریه زاری و چسب و این حرفا گذشت شد غروب من شام درست میکردم دیدم صدای شیون نیکی بلند شد چی شده چی شده دیدم بله نیکی خانم خوابش گرفته...
3 مهر 1393

آدم های متفاوت خانه ما

ما یک خانواده 4 نفری هستیم با انواع و اقسام سلیقه ها در نوع پوشش و خوردن و خوابیدن و مابقی زندگی کلا در خونه ما همه با هم متفاوتن من نمیدونم چه سریه که ما رو در کنار هم نگه داشته بابا داوود خیلی به فست فود و غذاهای صنعتی علاقه داره بادمجون  و کله پاچه و گوشت و مخصوصا گوسفندی چربی دار و... دوست نداره استنبولی و عدس پلو و اینجور غذاهای پلویی رو هر چند ماه یه وعده میخوره من برعکس بابایی همه چی میخورم و کلا غذا دوست دارم و از سفره ایرانی و سالم لذت میبرم نیکی کم غذا و بیشتر اوقات بدغذاست بیشتر برنج ساده با ماست میل میفرمایند نیکان فعلا در ریف شیرخواران طبقه بندی میشه و شیره وجود مامان جونش رو میل میکنن غذا و سوپ هم اگه باب می...
3 مهر 1393

من و خستگی

کم پیش میاد ولی هست مواقعی که همه خوابن و من بیدار کامپیوتر رو میبینم خاطرات بچه ها از ذهنم میگذرن جمله هایی که دوست دارم براشون بنویسم ولی حال حتی روشن کردن کامپیوتر رو هم ندارم دستام بی حس میشن انگار مثل چسب به زمین چسبیدم از خستگی و عذاب وجدان میگیرم که نکنه خاطره ها از ذهنم برن و ننویسمشون ...
3 مهر 1393

نیکی

دختر قشنگم این روزا بلبل زبون شده هر کی کس دیگه ای رو اذیت کنه میگه میکشمش مامان هانیه ، هانیه رو تنبیه کرده بود که چون شلخته ای و وسایلت رو گم میکنی نمیذارم بری مدرسه هانیه هم گریه میکرد و ناراحت بود نیکی بهش میگفت من مامانت رو میکشم تا تو بری مدرسه ____ این روزا نیکی جونم درگیر یوبوسته بسکه غذا نمیخوره معده و روده اش خشک شده چه میدونم هی بهم میگن بهش فشار نیار منم آزادش گذاشتم ولی خب اونم هیچی نمیخوره و منو حرص میده هی یه ذره یه ذره لباس زیرش کثیف میشه کار من چندبرابر میشه ببرمش حموم هم خودشو هم لباسشو بشورم بردمش حموم نشوندمش رو توالت فرنگی باهاش بازی میکنم که بشینه و بلکه فرجی بشه نیکان هم که خب به من چسبیده اومده لب حمو...
3 مهر 1393

تولد نیکان

بچه که بودم خیلی دلم میخواست افرادی که به دیدنم میان یه چیزی واسم بیارن حتی کوچولو یادمه با تو تابستون میرفتم ابهر و خونه اقوام یکی دو ماهی میموندم و میچرخیدم خیلی خوب بود و خوش میگذشت هر وقت با مادربزرگم میرفتیم خونه عمه ام که 2 تا پسر کوچیک داشت حتی شده یه بیسکوییت یا یه پفک کوچولو میخرید میگفت اینو آرزو براتون خریده و من کلی کیف میکردم خودمون یه همسایه داشتیم اسمش بنفشه بود دیگه شده بود عضو خانواده ما بسکه یا من خونشون بودم یا اون خونه ما بود همه فامیل وقتی حالمون رو میپرسیدن حال اونم میپرسیدن. ما مهموندار بودیم بالاخره در هفته یکی دو شب مهمون داشتیم ولی اونا همدانی بودن و زیاد مهمون نداشتن سالی دوازده ماه یکی دو بار یکی میومد خو...
3 مهر 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد